بسمه تعالی
ظهر بود و آفتاب تقریبا مستقیم می تابید .گرما حوصله ای برای کسی نگذاشته بود.
اون روز خانواده ی ما و دایی هایم برای نهار به خانه ی مادر بزرگم دعوت شده بودیم.
اون سال نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری به دلیل به حد نصاب نرسیدن آری دوبار برگزار شد و در دور دوم آقای احمدی نژاد با آقای هاشمی رفسنجانی رقابت می کردند.
من که در دور اول رای نداده بودم شناسنامه ام را همراهم آورده بودم تا در موقعیت مناسبی به یکی از مراکز جمع آوری آری برم و اولین رای خودم را داخل صندوق بیاندازم.
نهار را که خوردیم به همراه پسر دایی های از خانه ی مادر بزرگم بیرون آمدیم تا کمی قدم بزنیم و من هم که برای دادن اولین رای خودم ذوق و شوق زیادی داشتم شناسنامه ام را داخل جیبم گذاشتم تا اگه بین راه جایی بود که صندوق رای گذاشته بودند،من هم رای بدهم.
بین راه یکی از بچه ها گفت چرا بار اول رای ندادی؟
گفتم آخه از بس رفقا توی گوشم خوندن که "مملکت بیخودی داریم،چرا الکی بریم رای بدیم،فقط انگشت دستمونو کثیف می کنیم و وقتمون گرفته میشه.تا حالا دولت واسه ما مردم بدبخت چیکار کرده،کجا دستمونو گرفته،حامد گول نخوری بری رای بدیا"
من به حرف اونا گوش دادم و دور اول انتخابات ریاست جمهوری دوره نهم رای ندادم.
یه پسر دایی دیگم پرسید پس چرا حالا اومدی رای بدی؟
رفقات راست میگن،منم باید رای میدادم ولی دیدم کار الکی و بیخودیه.چرا برم رای بدم؟
اینا هرکی رو که بخوان رئیس جمهور میکنن.از همین حالا مطمئن هستم که هاشمی رئیس جمهور میشه.آخه خیلی گردن کلفته،احمدی نژاد دیگه کیه.
پسر داییم راست میگفت اون روزها تقریبا همه مطمئن بودن که آقای رفسنجانی رئیس جمهور میشه و احمدی نژاد رو به حساب نمی آوردن.
من بهش گفتم این چند روزه در مورد انتخابات خیلی فکر کردم،به این نتیجه رسیدم که:"ما رای میدیم تا چشم دشمنامون کور بشه،رای میدیم تا خون شهدا پایمال نشه،شهدا خودشونو فدا کردن تا این مملکت دست بیگانه نیوفته و خارجیا نتونن به ما زور بگن.اگه ما رای ندیم یعنی به حرفای دشمنامون گوش دادیم،یعنی کشورمون واسمون اهمیت نداره،خلاصه بگم اگه رای ندیم یعنی گناه کردیم،یعنی غیرت نداریم"
همینطور داشتیم در مورد انتخابات و کاندیدا صحبت می کردیم که یکی از پیر دایی هام که از همه کوچکتر بود پرسید:حامد تو به کی میخوای رای بدی؟
گفتم:به احمدی نژاد
گفت چرا به رفسنجانی رای نمیدی؟
گفتم آخه از خیلی بزرگترا و بعضی معلمام در مورد این دو نفر تحقیق کردم ودر آخر به این نتیجه رسیدم که در شرایط فعلی احمدی نژاد بهتر از رفسنجانیه.
پسر داییم گفت:احمدی نژاد چیش بهتر از هاشمیه.من اصلا اون روز تا حالا احمدی نژاد رو ندیده بودم و نمیدونم از پشت کدوم کوهی اومده.
ولی هاشمی رو همیشه توی تلویزیون نشونش میده و از قدیما کنار امام فعالیت داشته،موقعی که هاشمی تو این مملکت همه کاره بود و داشت مشکلات کشور رو حل می کرد،احمدی نژاد داشت تو شهرداری تهران خیابونارو جارو می کرد.
من بهش گفتم نظرت قابل احترامه ولی تو و هیچکس دیگه حق ندارین به کاندیداها توهین کنید،همه ی کاندیداها قابل احترام هستند.
ولی در مورد رفسنجانی با اینکه علاقه ی شدیدی بهش دارم ولی در موردش حرفایی شنیدم که از ایشون بعیده.
گفت مگه چی شنیدی؟
گفتم من نمیدونم و نمیخوام در موردش غیبت کرده باشم ،ولی میگن آقای هاشمی وقتی رئیس جمهور بود اطرافیانش خیلی پولدار شدن و این پولها دیگه به مردم برنگشت.
با وجود این همه مردم محروم و فقیر در کشور آقای هاشمی زندگی اشرافی و مجللی دارن و در رفسنجان باغ های پسته ی زیادی دارن،چنین آدم ثروتمندی نمیتونه درد مردم فقیر و بدبخت رو درک کنه.
ولی احمدی نژاد از طبقه ی مردم عادی جامعه است و مشکلات مردم رو به خوبی میفهمه و این طور که من شنیده ام زندگی بسیار ساده ای داره.
البته استاد دانشگاه هم هست،واز نظر علمی و سیاسی هم خیلی سرش میشه.
همینجور که با پسر دایی هام صحبت می کردم چشمم به مسجد محل افتاد که بالاش یه پارچه زده بودن که می شد فهمید تو این مسجد صندوق برای رای گیری گذاشتن.
خوشحال شدم و به بچه ها گفتم بالاخره پیدا کردم،اینجا رای می گیرن.
با سرعت به طرف مسجد رفتیم،وقتی وارد شدیم اول رفتیم جلوی کولری که اونجا گذاشته بودن ایستادیم تا یه کم خنک بشیم.
من که تا حالا رای نداده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم،چشمم به چند نفری که پشت میز نشسته بودن افتاد.
رفتم پیش یکی از اونا که یه مرد مسن سالی بود و بهش گفتم می خوام رای بدم.
گفت شناسنامه داری؟شناسنامه ام رو بهش دادم.
یه نگاهی به صفحات شناسنامه ام انداخت و گفت چرا در انتخابات دور اول نرفتی رای بدی؟
گفتم:شما از کجا فهمیدی؟
گفت چون روی صفحه ی مخصوص این کار تو شناسنامه ات مهر نخورده.گفتم خوب نشد دیگه،قسمت نبود.
یه نفر که اون طرف تر نشسته بود گفت:سنش قانونی هست؟
مردی که شناسنامه ام دستش بود گفت:بله،دیگه وقت زن گرفتنشه.
پسر دایی هام زدن زیر خنده،منم به شوخی گفتم:شما یه دختر خوب پیدا کن من میگیرمش.
یه خانمی که پشت یکی از میزها نشسته بود و داشت چیزهایی می نوشت سرش رو بلند کرد و گفت:
من یه چند تایی پیره زن سراغ دارم،هر وقت خواستی بگو تا با هم بریم خواستگاریشون.
دیگه کسی تو اون مسجد نبود که نخنده،انگار دیوار ها هم می خندیدند.
همینطور که ما داشتیم با افرادی که مسئول جمع آوری آری بودن می گفتیم و می خندیدیم،
یکی از مسئولین آنجا شناسنامه ام رو مهر کرد و یه انگشت هم روی یک برگه زدم،ورقی بهم داد و گفت اسم کسی رو که می خوای بهش رای بدی روی این برگه بنویس و توی صندوق بنداز.
همچنین گفت:دفعه ی قبل رو هم که رای نداده بودی مهرشو واست تو شناسنامه ات زدم.خوب شد؟
واست زنم که پیدا کردیم،چیز دیگه ای نمیخوای؟
من لبخندی زدم و با یک خودکاری که روی یک میز بود اسم کاندیدای مورد نظرم رو نوشتم و برگه رو توی صندوق انداختم.
خداحافظی کردیم و از مسجد بیرون آمدیم.